حضرت محمد (ص) _ رحلت پیامبر اسلام(ص)
«اِنَّکَ مَیِّتٌ وَ اِنَّهُمْ مَیِّتُونَ»[1] --------------------------------------------------------------------------------
رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ پس از آخرین سفر حج و رخداد با شکوه
غدیر به مدینه مراجعت فرمود و بر آن حضرت معلوم شد که مرگ و رحلت او نزدیک
است، پیوسته در میان اصحاب خطبه می خواند و از آخرین فرصتها برای ارشاد و
راهنمائی خلق خدا استفاده می کرد. همواره وصیّت می کرد داخل فتنه های بعد
از خود نشوند، دست از راه و روش او برندارند، در دین خدا بدعت نگذارند و
در هر شرائط متمسک به عترت و اهل بیت - علیهم السلام - او شده و از
دستورهای آنها سرپیچی ننمایند.
شب شد و تب به سراغ حضرت آمد دست امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ را گرفت و
متوجه قبرستان بقیع گردید و فرمود: خداوند به من گفت: سلام بر شما ساکنان
قبرستان! خوش بیارامید که روزگار شما آسوده تر از روزگار این مردم است،
فتنه ها همچون پاره های شب تیره پیش آمده اند. مدتی ایستاد و طلب آمرزش
برای جمیع اهل بقیع کرد. بعد از سه روز، کسالت حضرت شدت گرفت در حالی که
پارچه ای به سر بسته و دست راست بر دوش امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ و
دست چپ بر دوش فضل بن عباس داشت وارد مسجد شد. به منبر نشست و فرمود: مردم
نزدیک است که من از میان شما بروم و مقداری مردم را موعظه کرد و از منبر
فرود آمد و با مردم نماز ظهر ادا کرد و به خانه ام سلمه مراجعت نمود.
احتضار فرا رسید، رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ دیگر نمی توانست سخن
بگوید، حضرت علی ـ علیه السلام ـ سر آن حضرت را بر روی سینه نهاد، ظرف آبی
کنار آن بزرگوار بود هرگاه که اندکی به هوش می آمد دستش را در آب فرو می
برد و بر صورتش می کشید و می گفت: «خدایا در سکرات مرگ یاریم کن» «خدایا
در سکرات مرگ مرا بنگر».
در این لحظه پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ از علی ـ علیه السلام ـ خواست
به لبهای او نزدیکتر شود. به او نزدیک شد. رسول الله ـ صلی الله علیه و
آله ـ در زمانی طولانی به او راز گفت، پس امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ
سربرداشت و در گوشه ای نشست و حضرت رسول الله ـ صلی الله علیه و آله ـ در
خواب رفت. سپس از حضرت علی ـ علیه السلام ـ پرسیدند یا اباالحسن چه رازی
بود که پیغمبر با تو می گفت، فرمود: هزار باب از علم تعلیمم کرد که از هر
بابی هزار باب مفتوح می شود و وصیت کرد مرا به آن چیزی که بجا خواهم آورد
آن را انشاء الله تعالی! همین که بیماری حضرت سنگین شد و رحلت نزدیک، به
امیرالمؤمنین ـ علیه السلام ـ فرمود: بار دیگر سر او را به دامن بگیرد و
فرمود: امر خداوند رسیده و چون جان من بیرون آید مرا بسوی قبله بگردان و
متوجه تجهیز من باش، اول تو بر من نماز بگذار و از من جدا مشو تا مرا به
قبر بسپاری.
در این لحظه صدای گریه حضرت فاطمه ـ سلام الله علیها ـ، رسول الله ـ صلی
الله علیه و آله ـ را متوجه خود کرد. از او خواست در کنارش بنشیند، رازی
در گوش او گفت که صورت فاطمه ـ سلام الله علیها ـ برافروخته شد و شاد
گردید. (و احتمالاً راز همان بود که تو اول کسی هستی که در بهشت به من
ملحق خواهی شد) و بالاخره روح مقدس یگانه شخصیت جهان آفرینش به ملکوت اعلی
پیوست.[2]
[1] . زمر، 30.
[2] . اقتباس از بحار، جلد 22، صفحه 503 - 455.
سید کاظم ارفع - سیره عملی اهل بیت(ع)، ج 1