اهل بیت

اهل بیت

اهل بیت

اهل بیت

داستان ـ بعد از باران

 

داستان ـ بعد از باران





بعد از باران

ماکسیم گورکى

  

اسبى قهوهاى رنگ تاخت کنان بطرف تپههائى که روى آنها انارهاى وحشى گل داده است میتازد و آنجا میایستد. پسرى وسط علفزار با بادبادک ایستاده است تا باد بیاید و باد نیامده است. پسر از آمدن باد ناامید میشود و بطرف جاده حرکت میکند.

با دوچرخه خیالى که کرایه کردهام از علفزار بشهر میروم. ابتا شیروانیها، شیروانیها، شیروانیهاى کوچک و پست، بعد شیروانیهاى بلند و شیروانیهاى بلندتر، آنتن.

وارد یک خیابان خالى میشوم. سه نفر ساززن کور به چهارراه نزدیک میشوند. براى آنها زنگ میزنم. آنها کنار نمیروند و همچنان میزنند و چهارراه از صدا گیچ میشود. داد میزنم: کنار! آنها کنار نمیروند.

زمین میخورم. صداى ساز زدن قطع میشود. آنها به سفتى زمین گوش میدهند و آواز زمینهاى حاصلخیز را میخوانند.

بلند میشوم و دوچرخهام را برمیدارم. دوچرخه میگوید:

«خیابانى که کاج دارد»، و لحظهاى بعد با دوچرخه از روى درختان کاجى که از باران خیس شده بال میزنم. باغ سبز و مرطوب خود را به آفتاب سپرده است. دوچرخه میگوید:«باد میاید، باد»

و دخترى که وسط باغ روى صندلى نشسته است، ژاکتى از گلهاى بنفشه میبافد و هر لحظه سرش را بلند میکند. و بلند میشود و دور حوض روى علفهاى خیس دستهایش را تکان میدهد، و صورتش را پشت موها مخفى میکند. کبوتران از کنار او طورى پرواز میکنند که صورتش را ببینند، اما این کار میسر نیست.

  

روى تخت دراز کشیدهام و پنجرهها همچنان باز است و باد میآید. و من سوار بر دوچرخه بهرجائیکه بخواهم میروم. دوچرخه داد میزند: «پیرمرد، پیرمرد». دوچرخه را کنار ساختمانى کهنه تکیه میدهم و در میزنم. پیرمردى که در زندگیش کار انجام نشدهاى ندارد در را باز میکند، وارد میشوم.

«سلام»

کلاهش را برمیدارد و میگوید:«سلام» و چند دقیقه صبر میکند. میبینم دیگر حرفى ندارد که بزند.

بیرون هوا خوب است. به دوچرخه میگویم که مرا بخانه دخترم ببرد. حوصلهام سر رفته است. میخواهم کسى را ببینم. دخترم حالا نوشتن یک نامه را تکرار و تجربه میکند. جلو پنجره چند بار زنگ میزنم. پرده کنار نمیرود. دوچرخه میگوید: «نیستند.» سوار میشوم.

دوچرخه میداند که مرا بکجا میبرد. به باغى میبرد که بیرون شهر است و همیشه روى زمین آن مه نشسته است و درختان آن براى مردن کسى مینالند. با دوچرخه روى مه خط میاندازم و با مدادى که آوردهام تمام اندازههاى درختان را نقاشى میکنم. و مه مرا میپوشاند. و دوچرخه احساس رضایت میکند.

با دوچرخه بطرفى میروم که در انتهاى فضاى خالى آن یک گل است- بنفش رنگ- که گلبرگهاى مساوى دارد و در انتهاى خیابان است که پشت درختان و مه قرار دارد. ساقه آن از یک متر بیشتر نمیشود. عطارها ریشه آنرا میخرند و میگویند براى درمان خوب است. گل کاستنى ریشهاى دراز دارد.

 و یک زن زیر باران، در یک دست گل، از شهر خارج میشود. من و دوچرخه تعجب میکنیم که آیا سردش نمیشود؟ و چه خانههائى، مثل جعبه کبریت. مزارع سبزى که در خود اسبى را چرا میدهند همچنان باز و ساکت نشستهاند، و بنظر میآید که همه جا علفزار است. حتى سقف خانهها هم علفزار است و دنیا علفزار است. به دوچرخه میگویم برنگردد، اما دوچرخه برمیگردد.

کارمندها پشت پنجره نشستهاند و زیر میز کمربند سیمى میبافند. بعضى جلو پنجره خمیازه میکشند، و کارمندى هست که طرز پرورش گل میمون را به دوستاران یاد میدهد. و همیشه میگوید:«تخم گلها خمپارههاى خوشحالى هستند.»

و همه جا از زنگ دوچرخه و صداى خنده خالى است. پرندهى ادارهها کلاغ است.

با دوچرخه از مجسمهاى که وسط میدان است بالا میروم و به ابر آویزان میشوم سازدهنى را هم آوردهام. روى چهارپایه مینشینم و کمى ساز میزنم تا باران بگیرد. باران روى «مسجد قندی» و کوچه آن میریزد. و مردم پنجرهها را باز میکنند.

تمام آنهائى که چتر ندارند زیر طاقى ایستادهاند و با نگرانى به آسمان نگاه میکنند. و آنوقت من با سازدهنى سرود پرچم را میزنم و ابرها باز میشوند و قیافه مردم باز میشود و پرندگان به شهر سرازیر میشوند و بچهها زیر ناودانها صورت خود را میشویند و همه ناگهان میخندند.

از مجسمه پائین میآیم. پنجرهها بازند. پنجرهها را میبندم و روى تخت با نهایت راحتى دراز میکشم و فکر میکنم به این که:

چیزى را جا نگذاشتهام؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد