اهل بیت

اهل بیت

اهل بیت

اهل بیت

داستان ـ آنى دخترک یتیم

 

داستان ـ آنى دخترک یتیم





سالها پیش ، دهکده کوچکى بود به ناک « آونلى » . در این دهکده برادر و خواهرى زندگى مى کردند . برادر ماتیو و خواهرش که ماریلا نام داشت . آنها با اینکه پیر شده بودند ، فرزندى نداشتند . براى همین تصمیم گرفتند تا از پرورشگاه پسرى بگیرند و او را به فرزندى قبول کنند . از دوستشان خواهش کردند و او قول داد پسرى برایشان پیدا کند و به آونلى بفرستد . روزى که ماتیو به ایستگاه قطار رفت تا پسرک را به خانه ببرد ، با تعجب دید که دختر بچه اى با صورت کک مکى و موهاى بلند قرمز ، آنجا ایستاده است . وقتى دخترک ماتیو را دید ، با خوشحال گفت : « عمو ماتیو ! آمدید ! من « آنى » هستم . خوشحالم که مرا به فرزندى قبول کردید . » ماتیو که منتظر دیدن پسر بچه اى بود ، با تعجب گفت : « ما که پسر خواسته بودیم ، چرا تو را فرستاده اند ! کار کشاورزى براى دختر کوچکى مثل تو سخت است . » اما آنى آنقدر خوشحال بود که گفت : « من حاضرم هر کار سختى را انجام دهم ! » آنى و ماتیو سوار کالسکه شدند تا به خانه بروند . بهار بود و درختان کنار جاده پر از شکوفه هاى سفید بودند . آنى با خوشحالى فریاد زد : « آى خداى من جاده سفید شادى ! 

آقاى ماتیو که از دیدن دخترک ناراحت شده بود ، کم کم با شنیدن حرفهاى شیرین او ، اوقاتش شیرین شد و از او خوشش آمد . مخصوصا از اسم گذارى روى آن جاده .  وقتى کالسکه به خانه رسید ، نوبت ماریلا بود که از دیدن آنى تعجب کند . او هم ناراحت شد و به برادرش گفت : « این دختر بچه را از کجا آوردى ! » آنى که از شنیدن این حرف ناراحت شده بود ، به گریه افتاد و گفت : « یعنى نمى خواهید من را نگه دارید ! » روز بعد ماریلا دست آنى را گرفت و او را به خانه خانم دیگرى برد تا آنى را به پرورشگاه برگرداند . این کار آنى را به گریه انداخت .آنى که دید ممکن است او را به پرورشگاه برگردانند ، خیلى گریه کرد . خانم ماریلا هم دلش به حال او سوخت و تصمیم گرفت او را به فرزندى قبول کند . به طرف آنى رفت، با مهربانى دستى به سرش کشید . گفت : « گریه نکن کوچولوى من ! تو همین جا مى مانى ، تو دختر کوچک من مى شوى ! خودم از تو نگهدارى مى کنم . » 

بعد ماریلا دست آنى را گرفت و با هم به طرف خانه رفتند . آنى که از حرفهاى ماریلا خوشحال شده بود ، شروع کرد به شیرین زبانى آن قدر حرفهاى شیرین زد که ماریلا هم به خنده افتاد . نزدیک خانه که رسیدند ، آنى گفت : « خیلى خیلى از شما متشکرم . ممنونم که مرا از آن وضع نجات دادید . قول مى دهم که دختر خوبى باشم و در کارها به شما کمک کنم . » ماتیو ، ماریلا و آنى زندگى تازه اى را شروع کردند . آنى به قولى که داده بود عمل کرد و در همه کارها به آنها کمک مى کرد . هم در کارهاى خانه و هم در کارهاى مزرعه .در همسایگى آقاى ماتیو و خانم ماریلا ، خانواده دیگرى زندگى مى کردند . آنها دختر کوچکى داشتند به نام دیانا . دیانا در شهر به مدرسه مى رفت و چند هفته اى بود که به دهکده برگشته بود تا پدر و مادرش را ببیند .ماریلا ، آنى را به خانه همسایه برد تا با دختر آنها دوست شود و با او بازى کند . آنى از دیدن دیانا خوشحال شد . خیلى زود دو دختر بچه دوستان صمیمى شدند و هر روز با هم بازى مى کردند . وقتى مدرسه ها باز شد ، هر دو با هم به مدرسه مى رفتند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد