داستان ـ همین الان ببخش
سید عبدالجواد عسکرى
- آخر بیگناهى خوب است- همه چیز یکباره بیادم امد با خودم گفتم: آقا شهید
من ترا بخشیدم و دیگر از تو ناراحت نیستم پدرت را هم بخشیدم با اینکه سوزش
سیلى اش را هنوز زیر گوشم احساس مى کنم ، ناخوداگاه نگاهى از روى محبت و
ترحم به او انداختم و لبخند رضایتمندى زدم . دلم آرام شده بود اما به محض
اینکه افکار گذشته به ذهنم خطور میکرد، دیدم او به طرف من نزدیک شد دستش
را دراز کرد بدون مقدمه بغلم کرد و گفت سید حلالم کن! من حاضرم ده برابر
پول رادیو را الان به شما بدهم . چون او را بخشیده بودم لبخند زدم گفتم:
بى خیالش، و به زور مبلغى به من داد و رفت، به قول دوستم پیام نگاههاى
صمیمانه سریعتر از مُورس* به مقصد میرسد. متحیر بودم که چقدر هر دوى ما در
یک لحظه رفتارهاى عجیبى از خود نشان دادیم . نکند این اثر بخشى از قلب من
بوده ،آیا از دل من به دل او راهى است و پیامى رد و بدل شده بود، نمیدانم
ولى فهمیدم اگر میخواهى مشکلاتت برطرف شود ببخش همین الان ببخش