اهل بیت

اهل بیت

اهل بیت

اهل بیت

داستان ـ کوتوله و حسن کچل

 

داستان ـ کوتوله و حسن کچل





روزى روزگارى، در خانه اى کوچک زن و شوهر پیرى با تنها پسرشان زندگى مى کردند. اسم این پسر حسن بود. حسن کچل بود و یک موى توى سرش نبود. مادر برایش قصه مى گفت و او به قصه ى حسن کچل و دختر پادشاه بیشتر علاقه داشت. حسن کم کم بزرگ شد ولى دنبال هیچ کارى نمى رفت. تنبل نبود. همه دنیایش رویا و خیال بود. پارچه ى سفیدى روى سرش مى بست. عبایى روى دوشش مى انداخت. تسبیح به دست مى گرفت و مى گفت:« من باید داماد شاه بشم. »مادرش مى گفت:« آخه پسرم نه باباى ثروتمندى دارى و نه شغل و قیافه ای! خیلى شانس داشته باشى بتوانم یک دختر کچل برات پیدا کنم.» حسن مى گفت:« مادر چه حرفها مى زنی؟ شانس که به پول داشتن و قیافه نیست. مگر توى قصه ى خودت حسن کچل همسر دختر پادشاده نشد؟ » هر چه مادرش مى گفت زندگى واقعى با قصه خیلى فرق دارد، حسن قبول نمى کرد. مادرش مى گفت:« پسرم اگر این حرفها به گوش پادشاه برسه تیکه بزرگت گوشته.» اما گوش حسن به این حرفها بدهکار نبود. توى کوچه و بازار پیش بچه و بزرگ سینه را جلو مى داد و مى گفت که من باید با دختر پادشاه عروسى کنم.مردم به او حسن دیوانه مى گفتند. بعضى اوقات هم او را دست مى انداختند و مى گفتند : « خبردار! اعلیحضرت والامقام، حسن کچل دیوانه وارد مى شود.» در روزهاى جشن، حسن کچل روى کدو تنبل بزرگى عکس صورت مى کشید و آن را روى سرش مى گذاشت و راه مى رفت. مردم ازخنده روده بر مى شدند، چون به نظر مى رسید، یک نفر با دو کله ى کچل راه مى رود. شهرت حسن در شهر کوچکشان پیچید و بالاخره دختر پادشاه هم خبردار شد که برایش چنین خواستگارى پیدا شده است؛ عصبانى شد و از پدرش خواست، پوست حسن کچل را بکند. پادشاه وقتى فهمید حسن دیوانه است، دستور داد او را به یک شهر دورتبعید کنند. ماموران نزد پدر حسن آمدند و دستور دادند پسرش را به یک جاى دور بفرستد. پدر حسن با غصه به پسرش گفت:« پسرم آنقدر دیوانگى کردى که کار دستت داد. باید از این شهر به یک جاى دور بروی.

 

 

ولى به هر شهر دیگرى که رسیدى عاقل باش و دیگر ازاین حرفاها نزن.»حسن گفت:« پدر، این را بدان که کچل ها شانس دارند. در تاریخ هم گفته اند که بیشتر شاهان کچل بوده اند.»پدرش گفت:« خوب تو هم به دنبال شانس خودت برو. درخانه ى ما که شانس نداشتی.شاید هم داشتى که تا حالا زنده مانده ای. حتماً به خاطر این بوده که به تو لقب دیوانه داده بودند.» حسن جواب داد: « اتفاقاً بیشتر راهبران و شاهان تاریخ هم دیوانه بوده اند. کمتر یک آدم عاقل و دانشمند به حکومت رسیده، مردم پشت سر کسى که مثل خودشان باشد سینه نمى زنند.»پدر گفت:« بسه پسرم.من به اندازه ى کافى نارحت هستم. دیگر از این حرف ها نزن. خدا یک عقل سالمى به تو بدهد.»حسن مقدارى آذوقه برداشت و در تو بره اى ریخت، از مارش خداحافظى کرد و راه بیابان را در پیش گرفت. راه مى رفت و فکر مى کرد که کجاى کارش اشتباه بوده است؟ چرا دختر پادشاه عاشق او نشد. خسته و گرسنه و تشنه بود.

 

 

خورشید به شدت مى تابید. عرق از سر و صورش مى ریخت. در این موقع صدایى شنید. صدا مى گفت:« به من پیرمرد کمک کنید.» حسن به دنبال صدا، رفت و رفت تا به سر چاهى رسید. مردى ازداخل چاه تقاضاى کمک مى کرد. حسن کنار چاه رفت وگفت: « سلام بابا، چه کارى مى تونم برات انجام بدم؟.» صدا گفت:« خوب معلوم است، کمک کن و من را از چاه در بیاور.» حسن پارچه ى سفید روى سرش را باز کرد و آن را داخل چاه فرستاد و گفت:« بابا، این را بگیر تا تو را بالا بکشم.»صدا ازداخل چاه گفت:« خدا خیرت دهد جوان. آن را به کمرم گره زده ام مرا بالا بکش.» حسن خدا را یاد کرد و پارچه را بالا کشید. ولى به نظرش آمد که خیلى سبک است. فکر کرد که گره ى پارچه باز شده است. گفت:« دوباره پارچه را پایین مى اندازم، این کوله بار محکم تر گره بزن.» صدا گفت:« نه پسرم، گره باز نشده، بالا بکش.» حسن پارچه را بالا کشید و لحظه اى بعد پیرمرد کوتوله اى جلویش ایستاده بود. حسن سلام کرد و پرسید: « بابا پیرمرد داخل چاه چه مى کردی؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد