اهل بیت

اهل بیت

اهل بیت

اهل بیت

داستان ـ گرگى در لباس میش

 

داستان ـ گرگى در لباس میش





روزى روزگارى یک گرگ بدجنس براى پیدا کردن غذا دچار مشکل شد. چون گله اى که  براى چرا به آن کوه و چمنزار مى آمد یک چوپان دلسوز و یک سگ دقیق داشت. آنها مواظب هر اتفاقى در گله بودند.

 

گرگ گرفتار شده بود و نمى دانست چکار بکند تا اینکه یک روز اتفاق عجیبى افتاد. او یک پوست گوسفند را پیدا کرد. گرگ آنرا برداشت و بسرعت فرار کرد.

 

 

روز بعد گرگ با دقت پوست را روى خودش انداخت و خودش را به شکل یک گوسفند درآورد و هنگامیکه گله در صحرا مشغول چرا بود به میان آنها رفت.

 

گوسفندها متوجه وجود گرگ نشدند. یکى از بره ها به کنار او آمد گرگ ناقلا به او گفت: کمى آنطرفتر علفهاى خوشمزه ترى وجود دارد و بره بیچاره به دنبال گرگ از گله دور شد. خلاصه آن روز گرگ بدجنس توانست شکار خوبى را پیدا کند.

 

 

تا مدتها گرگ به گله مى آمد و به روشهاى مختلف گوسفندان را فریب مى داد. و گوسفندها هم فریب ظاهر گرگ را مى خوردند و حرفهاى او را قبول مى کردند.

 

این ماجرا مدتها ادامه پیدا کرد. البته چوپان و سگ گله بعد از مدتها توانستند به علت ناپدید شدن گوسفندها پى ببرند و گرگ بدجنس را حسابى ادب کنند. ولی...ولى حیف که یک عده گوسفند ساده گول گرگ را خورده بودند و دیگه در میان گله نبودند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد