داستان ـ الاغ آواز خوان
روزى
روزگارى در دهکده ى کوچک ، آسیابانى بود که الاغى داشت . سالها الاغ براى
آسیابان کار کرده بود و بارهاى سنگین را از اینجا به آنجا برده بود . ولى
حالا پیر شده و نمى توانست بار بکشد .روزى از روزها آسیابان الاغ را از
خانه اش بیرون کرد و گفت : « برو هر جا که دلت مى خواهد . من دیگر علف مفت
به تو نمى دهم .» الاغ بیچاره تا شب این طرف و ان طرف رفت . دیگر خسته و
گرسنه شده بود با خود گفت : « باید از اینجا بروم و براى خودم چیزى پیدا
کنم و بخورم »
الاغ از دهکده
بیرون رفت . از آسیابان و آسیابش دور شد . کنار درخت پیرى رسید که شاخه
هایش شکسته بود و چند شاخه تازه از روى تنه اش جوانه زده بود .کنار درخت
پر از علهاى سبز و تازه بود . الاغ گرسنه تا انجا که شکمش جا داشت علف
خورد و سیر شد بعد با خود گفت : « زیاد بد هم نشد . حالا دیگر بار نمى
برم و منت آسیابان نمى کشم »و راه افتاد و رفت و رفت تا اینکه چشمش به
سگى افتاد که تنها و غمگین کنار جاده نشسته بود . الاغ گفت : « سلام دوست
من چرا تنها نشسته اى ؟، چرا این قدر غمگین و ناراحتی؟ »سگ اهى کشید و
گفت : « دست به دلم نگذار که خیلى ناراحتم !» الاغ پرسید : «آخر براى چى
؟»
سگ گفت : «سالهاى سال براى صاحبم کار کردم . همراهش مى رفتم آن قدر این
طرف و ان طرف مى دویدم که خسته و کوفته به خانه بر مى گشتم . اما دیروز
که ما به شکار رفته بودیم . گرگى سر راهمان را گرفت و من که پیر شده ام
نتوانستم جلویش بایستم و با او بجنگم . صاحبم که از گرگ ترسیده بود ، همه
تقصیرها را گردن من انداخت و امروز مرا از خانه اش بیرون کرد و گفت : «
برو هر جا دلت مى خواهد . من با تو کارى ندارم .» من هم امدم بیرون . حالا
نمى دانم کجا بروم و چه خاکی به سرم کنم .»الاغ گفت : « غصه نخور که خدا
بزرگ است و کسى را بى پناه نمى گذارد . بیا دو تایى برویم ، جاى مناسبی
پیدا کنیم و زندگى کنیم .»